یه شب که من حسابی خسته بودم، همینجوری چشامو بسته بودم، سیاهیه چشام یه لحظه سر خورد، یه دفعه مثل مردهها خوابم برد. تو خواب دیدم محشر کبری شده، محکمهی الهی برپا شده، خدا نشسته مردم از مرد و زن، ردیف ردیف مقابلش وایستادن. چرتکه گذاشته و حساب میکنه، به بندههاش عطاب خطاب میکنه.
میگه چرا این همه لج میکنید؟ راهتونو بیخودی کج میکنید؟ آیه فرستادم که آدم بشید، با دلخوشی کنار هم جمع بشید، دلهای غم گرفته رو شاد کنید، با فکرتون دنیا رو آباد کنید. عقل دادم برید تدبر کنید، نه اینکه جای عقلو کاه پر کنید. من بهتون چقدر ماشاالله گفتم، نیافریده بارکالله گفتم، من که هواتونو همیشه داشتم، حتی یه لحظه گشنتون نذاشتم. اما شما بازی نکرده باختید، نشستید و خدای جعلی ساختید، هرکدوم از شما خودش خدا شد، از ما و آیههای ما جدا شد. یه جو زمین و این همه شلوغی، این همه دین و مذهب دروغی، حقیقتا شماها خیلی پستین، خر نباشین گاو رو نمیپرستین...
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد، بلند بلند هی صلوات فرستاد، از اون قیافههای حق به جانب، هم از خودی شاکی هم از اجانب. گفت چرا هیچکی روسری سرش نیست؟ پس چرا هیچکی پیش همسرش نیست؟ چرا زنا اینجوری بد لباسن؟ مردهای غیرتی کجا پلاسن؟ خدا بهش گفت بتمرگ حرف نزن، اینجا که فرقی ندارن مرد و زن.
یارو کنف شد ولی از رو نرفت، حرف خدا از تو گوشاش تو نرفت. چشاش میچرخن نمیدونم چشه، آهان میخواد یواشکی جیم بشه، دید یه کمی سرش شلوغه خدا، یواش یواش شد از جماعت جدا، با شکمی شبیه بشکه نفت، یهو سرش رو پایین انداخت و رفت.
قراولا چندتا بهش ایست دادن، یارو واینستاد تا جلوش وایستادن. فوری درآورد واسشون چک کشید، گفت ببرید وصول کنید خوش بشید، دلم برای حوریها لک زده، دیر برسم یکی دیگه تک زده، اگه نرم حوریه دلگیر میشه، تورو خدا بزار برم دیر میشه. قراول حضرت حق دمش گرم، با رشوۀ خیلی کلون نشد نرم، گوشای یارو رو گرفت تو دستش، کشون کشون برد و یه جایی بستش. رشوۀ حاجی رو ضمیمه کردن، توی جهنم اونو بیمه کردن.
حاجیه داشت بلند بلند غر میزد، داشت روی اعصابا تلنگر میزد، خدا بهش گفت دیگه بس کن حاجی، یه خورده هم حبس نفس کن حاجی، این همه آدم رو معطل نکن، بگیر بشین اینقده کلکل نکن، یه عاله نامه داریم نخونده، تازه هنوز کُرات دیگه مونده. نامهی تو پر از کارای زشته، کی به تو گفته جات توی بهشته؟ بهشت جای آدمای باحاله، ولت کنم بری بهشت؟ محاله. یادته که چقدر ریا میکردی؟ بندههای ما رو سیاه میکردی، تا یه نفر دوروبرت میدیدی، چقدر والضالینُ میکشیدی! این همه که روضه و نوحه خوندی، یه لقمه نون دست کسی رسوندی؟ خیال میکردی ما حواسمون نیست؟ نظم و نظام هستی کشکی کشکیست؟ هر کاری کردی بچهها نوشتن، میخوای برو خودت ببین تو زونکن.
خلاصه وقتی یارو فهمید اینه، بازم درست نمیتونست بشینه، کاسه صبرش یه دفعه سر میرفت، تا فرصتی گیر میاورد در میرفت. قیامته اینجا عجب جاییه، جون شما خیلی تماشاییه.
از یه طرف کلی کشیش آوردن، کشون کشون همه رو پیش آوردن، گفتم اینارو که قطار کردن، بیچارهها مگه چیکار کردن؟ ماموره گفت میگم بهت من الان، مفسد فیالارض که میگن همینان. گفت که اینا بهشت فروشی کردن، بی پدرا خدا رو جوشی کردن، به نام دین حسابی خوردن اینها، کفر خدا رو درآوردن اینها. بدجوری ژاندارک رو اینا چزوندن، زنده توی آتیش اونو سوزوندن. روی زمین خدایی پیشه کردن، خون گالیله رو تو شیشه کردن، اگه بهش بگی کلاتو صاف کن، بهت میگه بشینو اعتراف کن، همیشه در حال نظاره بودن، شما بگو اینا چیکاره بودن؟
خیام اومد یه بطری هم تو دستش، رفت و یه گوشهای گرفت نشستش. حاجی بلند شد با صدای محکم، گفت این آقا باید بره جهنم. خدا بهش گفت تو دخالت نکن، به اهل معرفت جسارت نکن، بگو چرا به خون این هلاکی؟ این که نه مدعی داره نه شاکی، نه گرد و خاک کرده و نه هیاهو، نه عربده کشیده و نه چاقو، نه مال این نه مال اونو خورده، فقط عرق خریده رفته خورده، آدم خوبیه هواشو داشتم، اینجا خودم براش شراب گذاشتم.
یهو شنیدم ایست خبردار دادن، نشستهها بلند شدن وایستادن، حضرت اسرافیل از اونور اومد، رفت روی چارپایه و چند تا سور زد، دیدم دارن تخت روون میارن، فرشتهها رو دوششون میارن. مونده بودم که این کیه خدایا؟ تو محشر این کارا چیه خدایا؟ فکر میکنید داخل اون تخت کی بود؟ الان میگم، یه لحظه، اسمش چی بود؟ اون که تو دنیا مثل توپ صدا کرد، همون که این لامپها رو اختراع کرد، همون که کاراش عالی بود اون دیگه، بگید بابا، توماس ادیسون دیگه. خدا بهش گفت دیگه پایین نیا، یه راست برو بهشت پیش انبیا، وقتو تلف نکن توماس زود برو، به هر وسیلهای اگر بود برو، از روی پل نری یه وقت میفتی، میگم هوایی ببرند و مفتی.
باز حاجی ساکت نتونست بشینه، گفت که مفهوم عدالت اینه؟ توماس ادیسون که مسلمون نبود، این بابا اهل دین و ایمون نبود، نه روضه رفته بود نه پای منبر، نه شمر میدونست چیه و نه خنجر، یه رکعتم نماز شب نخونده، با سیم میماش شب رو به صبح رسونده. حرفهای یارو که به اینجا رسید، خدا یه آهی از ته دل کشید. حضرت حق خودش رو جابجا کرد، یه کم به این حاجی نیگا نیگا کرد، از اون نگاههای عاقلن در، صفیحشو باید بیارم این ور.
با اینکه خیلی خیلی خسته هم بود، خطاب به بندههاش دوباره فرمود: شما عجب کله خرایی هستین، بابا عجب جونورایی هستین، شمر اگه بود آدولف هیتلرم بود، خنجر اگر بود، خوب روولورم بود. حیفه که آدم خودشو پیر کنه، و سوزنش فقط یه جا گیر کنه. میگید توماس من مسلمون نبود، اهل نماز و دین و ایمون نبود، اولا از کجا میگید این حرف رو؟ دربیارید کلهی زیر برف رو، اون منو بهتر از شما شناخته، دلیلشم این چیزایی که ساخته. درسته که گفتن عبادت کنید، اما نگفتن به خلق خدمت کنید؟ توماس نه بمب ساخته نه جنگ کرده، دنیا رو هم کلی قشنگ کرده. من که یه چراغ بیشتر نداشتم، اونم تو آسمونا کار گذاشتم، توماس تو هر اتاق چراغ روشن کرد، نمیدونید چقدر کمک به من کرد، تو دنیا هیچکی بی چراغ نبوده، یا اگرم بوده تو باغ نبوده.
خدا برای حاجی آتش افروخت، دروغ چرا؟ یه کم دلم براش سوخت. طفلی تو باورش چه قصرها ساخته، اما به اینجا که رسیده باخته.
یکی میاد یه هالهای باهاشه، چقدر بهش میاد فرشته باشه. یکی رسید و دست گذاشت رو دوشم، دهانشو آورد کنار گوشم، گفت تو که کلهت پر قرمه سبزیست، وقتی نمیفهمی بپرسی بد نیست. اون که نشسته یک مقام والاست، مترجمه، رفیق حق تعالاست. خود خدا نیست نمایندشه، مورد اعتمادشه، بندشه. خدای لم یلد که دیدنی نیست، صداش با این گوشها شنیدنی نیست، شما زمینیها همش همینید، اونور میزی رو خدا میبینید.
همینجوری میخواست بلند شه نمنم، گفت که پاشو باید بری جهنم. وقتی دیدم منم گرفتار شدم، داد کشیدم یک دفعه بیدار شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر