هميشه در كودكي وقتي روز 53 بهار مي آمد تفريح زيبا و دلنشيني داشتم و با خود مي انديشيدم كه هنگامي وارد دهه ي سوم زندگي ام شدم چه مي شود گاهي خود را جاي دكتر ارتوپدم مي گذاشتم و درمان همه ي درد كشيدهاي جسمي بر عهده مي گرفتم گاهي خود را جاي پليس مي گذاشتم و همه جنايت كاران طول تاريخ را سرگذشتي غم ناك برايشان رغم مي زدم و گاهي خود را در جايگاه گاندي! كه همه ي مظلومان را متحد كنم و با پاي پياده به جنگ سرب داغ بروم گاهي خود يك چريك مي ديدم و از 18 تير 78 جز احمد باطبي خود را چيز ديگري نديدم روياهايم تمامي نداشت خود را در آن غرق مي كردم تا روز 53 بهار بگذرد
و اكنون 21 سالم شد با انبوهي از فكر ، قلبي مالامال از عشق، انباري از درد و گلويي پر از فرياد و به قول دوستان تپه ايي از ريش!!!.... 21 ساله شدم به گفته ي گروهي در اوج جواني ولي جواني ام كجا وقتي سرنگ در دستشوي هاي دانشگاهم مي بينم. گروهي مي گويند اوج تفكر و فكر كردن و ساختن آينده اي بهتر.... كه ناخود اگاه اين شعر بر زبانم مي آيد
حالمان بد نيست غم كم مي خورم كم كه نه هر روز كم كم مي خورم
آب مي خواهم سرابم مي دهند عشق مي ورزم عذابم مي دهند
نمي دانم چرا امروز هم مانند شب يلدا و مانند نوروز ياد درد هاي بي درمان وطنم مي افتم. نمي دانم چرا بي اختيار اشك هاي الناز جمشيدي دانشجوي تهران مركز كه نزديك به 60 روز در پاييز و زمستان امسال مهمان دانشگاه تازه تاسيس اوين مي افتم. ياران دربند پلي تكنيكم مقابل ديدگانم مي آيند احمد قصابان، مجيد توكلي و احسان منصوري 78 ماه را بايد واحد هاي مقاومت انسانيت 1 2.... و مدارهاي درد1 و 2 ..... هزاران واحد سخت جسمي و روحي را در اوين بگذارند آري
بي گناهي كم گناهي نيست در ديوان كفر.. يوسف از دامان پاك خود به زندان مي رود
امروز از سربالايي خيابان شلوغ بالا مي آمدم تقويم پتجاه و سومين روز بهار نشان مي داد نسيم هاي بهاري با هيجان صورتم را بوسه باران مي كردند شايد زاد روزم را شاد مي گفتند اما من توجهي به آن ها نداشتم و اشك هاي را مقابل بوسه ها آن ها قرار دادم كه سرماي جان گذاري تا مغز استخوانم رفت اشك هايي از ديدن كودكاني كه در زير صندوق هاي برافراشته صدقات در جوي آب به دنبال تيكه ناني بودند اشك هايم از ديدن اين همه درد بود كه قلبم را فشار مي داد
آري احساس در من منفجر شده است نه از ديدن سبزهاي درختان و آبي آسمان و از ديدن صورت ماه معشوقم از اين همه درد منفجر شدم و مي خواهم فرياد بزنم از ته ته قلبم و تمام وجود بگويم كه حق ما نيست و از خدا گله كنم و از خدا گله كنم چرا اشك هاي مادر مجيد توكلي را نمي بيني و از همه مردم گله كنم چرا اين همه درد خوابتان كرده است چرا فروخته شدن كشور شما را عذاب نمي دهد.. چرا ديدن دختركان تن فروش تلنگري در وجودتان نمي زند. بگزار بگويند دارم ملت را تحريك مي كنم آري تحريك مي كنم كمي انسان باشند كمي به خود نگاه كنند. نمي دانم با چه رويي بايد به آينه نگاه كرد و خود انسان ناميد اگر آينه نشكند بي شك من در خود مي شكنم و خورد مي شود
شك ندارم گروهي همراه من هستند، وگر نه تا كنون نه من بودم نه نشاني از من
روزي خواهم ديد و در خواب هم بسيار ديدم كه كسي مي آيد و اما بر خلاف فروغ مي گويم آن كس شبيه خود من است شبيه همه ما ست . شايد آن كس ما هستيم كه دست هايمان را در هم گره كرده ايم و با گرماي دست هاي هم در مقابل سرماي بي داد ايستاده ايم و فرياد مي زنيم و فرياد مي زنيم و فرياد كه اي جماعت ديو صفت ما را ببنيد ما با زباني جز عشق با هم حرف نمي زنيم ما با آغوش هم را درك مي كنيم..... آنچه را كه حق خود مي پنداريم كه جز عدالت نيست در دنيا پراكنده مي كنيم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر