۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

وحشت - خشونت - نظامیگری - نشانه های نا کارآمدی حکومتهای مستبد

آلمان در جنگ شكست خورده بود. كشورهاي پيروز شرايط بسيار سخت و تحقيركننده‌اي به اين كشور تحميل كرده بودند و جمهوري وايمار به‌عنوان دولت سربرآورده از جنگ جهاني اول، در ميان نزاع‌هاي پايان‌ناپذير و بي‌حاصل احزاب چپ و راست توان حل انبوه مشكلاتي كه ثمره‌ي جنگ و سال‌هاي مصيبت‌بار پس از آن بود، نداشت. بيكاري غوغا مي‌كرد، فقر دامن مي‌گسترد، ركود اقتصادي بيداد مي‌كرد و همزمان، تورمي افسار‌گسيخته ارزش پول ملي را به نزديك صفر رسانده بود.در سال 1929 هنگامي كه بحران اقتصادي سراسر دنياي سرمايه‌داري را گرفتار خود كرد، آلمان بيش از هر كشور ديگري در آتش آن سوخت، به‌گونه‌اي كه بر انبوه معضلات لاينحل جامعه به پايه‌اي افزود كه ديگر كسي اميدي به رفع آن نداشت.هنگامي كه فقر و بيكاري و گراني و تورم دامن جامعه‌اي را بگيرد، همه‌ي مفاسد ناشي از آن‌ها مانند انواع رفتارهاي غير‌اخلاقي در سطح جامعه گسترش مي‌يابد و بر نااميدي‌ها مي‌افزايد.نااميدي به‌واقع بزرگ‌ترين خطري است كه حيات يك جامعه را تهديد مي‌كند. گرچه نااميدي خود معلول شرايط دشوار اجتماعي است اما خود به سرعت به‌صورت علتي براي استمرار نابساماني‌ها در‌مي‌آيد. جامعه‌ي آلمان در اوايل دهه‌ي 1930 ميلادي در واقع اميد خود را به اصلاح جامعه از دست داده بود. اميد به‌نوبه‌ي خود پيوندي نزديك با احساس قدرت آدميان يا توان تاثيرگذاري آن‌ها بر سرنوشت خود دارد. انسان‌ها تا هنگامي‌كه به قدرت تاثيرگذاري خود ايمان داشته باشند، اميدوارند ولي هنگام كه تصور كنند، نيرويي خارج از اراده‌ي آنان سرنوشت را رقم مي‌زند، احساس بي‌قدرتي مي‌كنند و اعتماد خويش را به عقل به‌عنوان ابزار حل معضلات جامعه از دست مي‌دهند و به شيوه‌‌هاي نامعقول رو مي‌كنند.چند قرن پيش، هنگامي‌كه راه علم بر بشر گشوده شد و عقلانيت نقاد خود‌بنياد بهترين راه دستيابي به حقيقت شناخته شد، بسياري از انديشمندان مي‌پنداشتند كه بشر ديگر دوران طفوليت خود را پشت‌سر گذاشته و راز و رمز حيات سعادتمندانه را يافته و به‌سرعت اين مسير را طي خواهد كرد، زيرا وقتي كه همه‌ي انسان‌ها به فهم خويش متكي شوند، ديگر چشم‌بسته و گوش‌بسته فرمانبردار ديگران نمي‌شوند و براي انجام هر‌كاري دليل و برهان مي‌طلبند. انساني كه براي هر‌كاري دليل و برهان بخواهد، قهراً ابزار دست فريبكاران براي سركوب ديگران نمي‌شود و كار خود را نه از طريق قساوت و خون‌ريزي كه از مسير بحث و تفاهم پي‌مي‌گيرد. پس با به سلطنت نشستن عقل، دنيا انساني مي‌شود و ديگر از كشتارهاي وحشيانه‌ي هولناكي كه بشر در دوران كودكي خود تجربه كرده است، خبري نخواهد بود.اما داستان هرگز به اين سادگي نبود، زيرا تعقل يا همان فكر‌كردن كار سهلي نيست كه هيچ بلكه كوششي است طاقت‌فرسا كه بسياري از آدمي‌زادگان در شرايط پيچيده و سخت نه‌فقط علاقه‌اي به آن ندارند، بلكه مي‌كوشند تا راه فراري براي خلاص‌شدن از اين بار گران بيابند. مي‌توان از اين‌هم تندتر رفت؛ انديشيدن اصولا عملي هراس‌انگيز و وحشت‌آفرين است. كسي كه اهل انديشه است؛ يعني مي‌خواهد در اين هستي رازآميز و بي‌انتها به‌تنهايي راه خود را بگشايد و به‌پيش برود. تنهايي! واي مگر هركسي را ياراي تحمل تنهايي در برابر اين هستي بي‌كران و فهم‌‌ناشدني است؟ اغلب افراد بشر از اين تنهايي گريزانند و در هراس از اين وضعيت اضطراب‌آور مي‌خواهند با ديگران يكي شوند. ميل به يكي شدن با ديگران هر‌اندازه قوي باشد، به‌همان اندازه از تفرد و تعقل فرد مي‌كاهد و او را در جمع مستحيل مي‌كند. پس اين انتظار از افراد بشر كه هر‌كدام در هر شرايطي به عقل نقاد خود‌بنياد خويش متكي باشند، به‌دور از واقع‌بيني است و براي همين است كه در سده‌ي 21 ميلادي نيز مردم براي فهم معناي هستي، يا خود را از عذاب درك آن دور مي‌دارند و راه بي‌خيالي طي مي‌كنند يا همچنان اغلب آن‌ها به آن‌چه پيامبران و حكيمان در اين‌باره گفته‌اند، مؤمن و معتقدند.بدين‌سان، انتظار از عموم براي تفسير منفرد عقلاني از جهان را مي‌توان به‌كناري نهاد و به اندكي قانع شد. مردمان دست‌كم مي‌توانند در روابط جمعي و حيات فردي خود معقول باشند و راه رسيدن به اهداف خود را با استفاده از ابزار عقل يعني سنجش و حساب و كتاب منطقي بپيمايند. ظاهراً در عصر نو، انسان‌ها تا‌حدي همين‌گونه عمل‌مي‌كنند. در جوامع مدرن، آدم‌ها براي تعيين رهبران خود به‌پاي صندوق‌هاي رأي مي‌روند و با شنيدن برنامه‌هاي احزاب خاص، در مورد امكان عملي‌شدن اين برنامه‌ها و ميزان انطباق اين برنامه‌ها با منافع خود به قضاوت مي‌نشينند و آن‌گاه دست به انتخاب مي‌زنند. به‌عبارت ديگر، آدمي‌زادگان مدرن، منافع خود را از راه‌هاي مسالمت‌آميز و معقول و دست‌يافتني دنبال مي‌كنند و در اين مورد نيز از واقع‌بيني فرار نمي‌كنند، به‌گونه‌اي كه غير‌ممكن را بخواهند يا به محدوديت منابع و سهم ديگران نيانديشند.اما هميشه هم اين‌گونه نيست. آدم‌ها ظاهراً فقط تا هنگامي‌‌كه زندگي‌شان به سامان است، به عقل اعتماد دارند و همين‌كه به هر‌دليلي مشكلات اجتماعي و اقتصادي‌شان از حدي فراتر رفت، اعتماد خويش را به عقل به‌عنوان ابزار حل مشكلات از دست مي‌دهند و رو به اسطوره مي‌برند. عقل، حركتي بطئي دارد و براي حل مشكلات وعده‌ي هيچ اعجازي را نمي‌دهد. اما هنگامي كه حجم مشكلات زندگي آدميان عظيم باشد، ديگر كم‌تر كسي به قابليت عقل و روند كند و آزاردهنده‌ي آن براي رفع مشكلات اطمينان مي‌كند. در اين دوره‌ها، اغلب آدميان به‌ويژه عاميان در آرزوي پيدا‌شدن سوپرمني هستند كه وعده‌ي رفع يك‌شبه‌ي مشكلات را از راه‌هاي ميان‌بُر و خارق‌العاده دهد. از قضا چنين مدعياني نيز به‌سرعت يافت مي‌شوند. اين مدعيان با تكيه بر عواطف و غرايز عاميان چه از نوع سازنده و چه از گونه‌ي ويران‌گر آن، آن‌ها را در جهت اميال سياسي خود بسيج مي‌كنند. توده‌اي كه در اين ميان بسيج مي‌شود، بايد خويش را از شر عقل وسوسه‌گر و ترديدبرانگيز خلاص كند تا با طيبِ خاطر زمام اختيار خود را به سوپرمن واگذارد. در واقع، آدمياني كه عقل را وانهاده و به تعبير فروم از آزادي گريزان شده‌اند، از يك‌سو چنان شوق عاطفي هيستريكي به فرمانده‌ي سياسي خود پيدا مي‌كنند كه اطاعت از امر وي را لذت‌بخش‌ترين كار دنيا مي‌پندارند و هر‌چه در برابر او مطيع‌تر باشند، احساس افتخار و شادماني بيش‌تري مي‌كنند؛ در واقع اين فرمانده‌ي سياسي همان من برتر آنان است كه زحمت فكر‌كردن به‌جاي آنان را به‌جان خريده است.از ديگر سو، آدميانِ عقل وانهاده از بيم وسوسه احتمالي عقل و هجوم تنهايي، هر‌يك خويش را در توده‌ي همگن خود غرق مي‌كنند تا وجهي از فرديت آزاردهنده‌ي آن‌ها ظهور و بروز پيدا نكند. بدين‌ترتيب هويتي جمعي با محرك عواطف و غرايز، گوش به فرمان و مطيع فرمانده‌ي سياسي شكل مي‌گيرد و چون سيلي عظيم به راه مي‌افتد. اين سيل اگر به‌سمت بركندن كوه‌ها هدايت شود از پس آن برمي‌آيد! زيرا انرژي ناشي از هيجانات آدميان، پرقدرت و خارق‌العاده است. بدبختي آدميان اما اين است كه اين انرژي اغلب ويران‌گر است زيرا با چراغ عقل هدايت نمي‌شود، بلكه دستمايه‌ي عقده‌ي فرماندهان سياسي مي‌شود. از نگاه فرماندهان سياسي، همواره دشمناني در كمين نشسته‌اند كه بايد توده گوش به‌فرمان را به‌سمت نابودي آن‌ها بسيج كرد. در اين ميان هر چيزي مي‌تواند دشمن باشد از جمله گروه‌هاي حاشيه‌اي و جداسري كه ره به جايي نمي‌برند. در اين‌جاست كه بي‌رحمي و خشونت حركت توده‌وار نمايان مي‌شود و جز كشتار و ويران‌گري حاصلي ندارد. اين كشتار و ويران‌گري حد نمي‌شناسد و تا توسط قدرتي قوي‌تر از خود نابود نشود، از پا نمي‌نشيند.اين در‌واقع همان چيزي بود كه با ظهور هيتلر در آلمان اتفاق افتاد. او البته در يك انتخابات آزاد و به پشتوانه‌ي راي مردم آلمان از پله‌هاي قدرت بالا رفت، اما به‌محض نشستن بر اريكه‌ي قدرت ميليشياهاي جوان را به‌سوي آتش‌زدن رايشتاك و سركوب مخالفان سوق داد. در فضاي ترس و وحشتي كه هواداران حزب نازي حاكم كردند، دانشمندان آلمان يكي پس از ديگري بار سفر بستند و از كشور خود هجرت كردند، آن‌ها هم كه ماندند به‌دليل نژاد يا مذهب خود در كوره‌هاي آدم‌سوزي سوختند و خاكستر شدند. با اين‌همه هيتلر انرژي بي‌پاياني از نسل تحت امر خويش آزاد كرد. او توانست اقتصاد نابود‌شده‌ي آلمان را در عرض شش سال به نقطه‌اي برساند كه در سال 1939 به آغاز جنگي با قدرت‌هاي بزرگ آن‌روز اروپا و سپس آمريكا قادر سازد كه به‌مدت پنج سال تمام جهان در آتش آن بسوزد. تلفات و خسارات ناشي از اين جنگ خانمان‌سوز از حساب به‌در است. فقط در يك‌قلم ده‌ها ميليون انسان بر اثر اين جنگ جان خود را از دست دادند و ساختارهاي اقتصادي و صنعتي و نظامي و منابع انساني آلمان به‌كلي نابود و سپس اين كشور اشغال شد. در واقع، تجربه‌ي ظهور و سقوط رايش سوم، نشان‌داد كه عقلانيت بشر امري تضمين‌شده نيست بلكه كاملا شكننده است. آن‌چه عقلانيت را مي‌شكند و نابود مي‌كند، حجيم‌شدن بي‌اندازه‌ي معضلات اجتماعي و اقتصادي زندگي بشر است. اين پديده در هر زماني و در هر زميني به‌ميزاني كه رخ نمايد، به‌همان ميزان امكان ظهور صورتي از فاشيسم را در پي دارد.ما در تاريخ كشورمان نيز شاهد بوده‌ايم كه هرگاه دولت‌هاي معقول و ملايم، اقتدار و توان خود را براي سامان‌دادن امور مردم از دست داده‌اند و به‌صورتي ضعيف و ناتوان ظاهر شده‌اند، توده‌ي مردم ابتدا از بهبود اوضاع زندگي خود نااميد شده‌اند و به خلوت و انزوا خزيده‌اند و سپس با پيدا‌شدن فردي كه وعده‌ي حل مشكلات را از راه بگير و ببند داده است، به‌دنبال او دويده‌اند. البته تجربه‌ي فاشيسم به‌دلايل متعددي در كشورهايي كه هنوز پايي در سنت دارند، تكرار شدني نيست و يكي از اين دلايل نيز عدم امكان كنترل فراگير جامعه با استفاده از ابزارهاي مدرن است، اما با اين‌همه، شبه‌فاشيسم براي اين نوع كشورها همواره خطري بالقوه است كه پس از هر دوره از ظهور دولت‌هاي ضعيف و ناكارامد، خودي مي‌نمايد. اين شبه‌فاشيسم در عين‌حال نه از توان بسيج امكانات به‌سمت بهبود اوضاع اقتصادي برخوردار است و نه قادر به ويران‌گري پردامنه است، اما از هر دو نشاني با خود دارد، گو اين‌كه اين نشانه‌ها در جهانِ درهم‌تنيده‌ي كنوني كم‌تر مجال بروز مي‌يابد و شايد تنها نقطه‌ي اميد همين باشد.نتيجه آن‌كه، يك دولت معقول و معتدل در هيچ‌حالي نبايد اجازه دهد كه اقتدار و توانايي‌اش رنگ‌بازد و مشكلات جامعه‌ي تحت مديريتش از حدي فزون‌تر شود و اگر شد، فاشسيم يا شبه‌فاشيسم در انتظار آن است.اين پديده بلاي بسيار خطرناكي است، اما بايد به‌ياد داشت كه خود علت نيست بلكه معلول دولتي ضعيف و ناتوان و ناكارامد است. ناكارامدي يك دولت، فاشيسم را در دل خود پرورش مي‌دهد. پس اگر از فاشيسم مي‌هراسيم بايد كارامد شويم، اين نكته‌اي است كه در كشور ما درك نمي‌شود، زيرا ما از سخنان قشنگ و پا درهوا بيش‌تر لذت مي‌بريم تا از عملي كه گرهي از كار جامعه باز كند، از اين‌رو ناخواسته، دشمني را در آستين خود پرورش مي‌دهيم كه از هيبتش به وحشت مي‌افتيم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر