برای تو می نویسم...
برای خلوت بی مونس زن شرقی
اگرچه عاشقانه اما... دلضربه های نسل ما را بغضی فروخورده به یغما برد که وارث باتوم و شلاق و زندان است.
برای تو می نویسم در یک انبوۀ تنهایی و چنان زخمه ای از دردهای تو به یادگار است که باور حتی ذره ای از آزادی را برایم سخت می کند.
و من باز به جان تو که خیلی تنهایی، تنهایم؛ مثل برگ وسط فصل زمستان...
با تازیانۀ آیه های الهی.
من نیز مثل تو وارث تکفیر و تفسیق رسولان بوده ام.
با دیدن سرنوشت تو، من به عدالت هم شک دارم.
من به ناموس زمین شک دارم...
این ترانه اگرچه بی وزن است اما من آنرا از بر کرده ام در سخت ترین دوران پارینه سنگی لبخند.
واژه ها مغضوبند.
واژه ها می گریند.
واژه ها در توبرۀ یک اندوه نفسگیر نیمه میرند...
واژه های انتها.
واژه های نانوشته خط خورده.
واژه های درد و تب.
برای تو می نویسم به رسم برای تو نوشتن و این فقط می تواند آغازی باشد برای ضیافت بغضها و بعد آن، حرفها، لبخندها و بوسه ها...
دل واژه های عزیز هم آغوشی.
این یک عاشقانۀ تلخ بود برای تو
زن غمگین مشرقی
به تو که ساده تر از یک مخاطبی به سبب بودنت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر