.سرما پوست میگداخت اما شعله عشق مردی که قرار بود عدالت و شربت سیاه سرفه و آزادی را همراه با پول نفت قسمت کند و پری شادخت شعر خوابش را سالها پیش دیده بود که چهرهاش از نئون مسجد قندی خانیآباد نورانیتر است همه را گرم کرده بود
در پاریس آنکه «عین خوبی» بود و این را شاعر بزرگ شهر گفته بود، مژده داد «در ایران اسلامی علما خودشان حکومت نخواهند کرد و فقط هادی و ناظر امور خواهند بود، خود من نیز هیچ مقام رهبری نخواهم داشت. ـ
مصاحبه با خبرگزاری رویتر ـ»آقا در مصاحبه دیگری با سازمان عفو بینالملل در دهم نوامبر ۱۹٧٨در نوفلوشاتو فرموده بود: در جمهوری اسلامی کمونیستها هم در بیان عقاید خود آزادند...
و در گفتگو با «گاردین» از برابر زن و مرد و حقوق مساوی شهروندان ایرانی، بدون توجه به نژاد و رنگ و مذهب و جنس در حکومت اسلامی یاد کرده بود.
از این مهمتر آقا در دوم نوامر ۱٩٧٨تاکید کرده بود در حکومت اسلامی رادیو، تلویزیون، و مطبوعات مطلقاً آزاد خواهند بود و دولت حق نظارت بر آنها نخواهد داشت.
و برای اقلیتهای مذهبی آزادی به طور کامل خواهد بود و هرکس خواهد توانست اظهار عقیده خود را بکند. (کنفرانس مطبوعاتی نه نوامبر ۱٩٧٨)با این اشارات و سخنانی که در کاستهای رنگارنگ در کوی و بازار و مسجد و دانشگاه توزیع میشد،
خیلی طبیعی بود اکثریت مردم چشم به راه رهبر محبوب در راه باشند و اعتنائی به سخنان مردی نکنند که «مرغ طوفان» بود و از موج گریزی نداشت و چنان فضای سینهاش پر از عطر آزادی و عشق به میهن بود که ترس دیگر برایش معنی نداشت.
آن روز که دکتر شاپور بختیار پس از ۲۵سال محرومیت از ممارست فعالیتهای سیاسی آزاد و سالها زندان و فشار، از پادشاهی که خسته و بیمار دیگر هیچگونه میلی برای ماندن نداشت،
فرمان گرفته بود چنانکه ربع قرن پیش پیشوای فکری و رهبر سیاسیاش دکتر محمد مصدق فرمان گرفته بود، خیلیها باور نداشتند نفر دوم جبهه ملی، نخستوزیری را بپذیرد و یاران دیر و دورش که سالها در سنگر مبارزه برای تطبیق کامل قانون اساسی دست در دست هم بودند و متحمل زندان و محرومیتهای بسیاری شده بودند، نه تنها رهایش کنند بلکه خنجری به بُرّائی همه ناجوانمردیهای تاریخ را در شانهاش نشانند.
در آن جمع مسحور و بعضاً مقهور و شاید هم مبهوت تنها یک تن از یاران با همهی اعتبارش به حمایت از او پرداخت و او کسی جز دکتر غلامحسین صدیقی استاد فرزانه جامعهشناسی و وزیر کشور دکتر مصدق نبود.
قرار بود صدیقی کابینه را تشکیل دهد اما شاه تقاضای او را مبنی بر اینکه در کشور بماند و به جائی مثل رامسر یا کیش برود چون رفتنش ارتش را بیسرپرست خواهد کرد، نپذیرفت.
صدیقی پوزش خواست و بختیار مأمور تشکیل کابینه شد. پیش از این دکتر کریم سنجابی رهبر جبهه ملی نیز با شاه دیدار کرده بود.
با آنکه سنجابی دست شاه را بوسیده بود و از اینکه زمانه بین او و پادشاهی که در دوران حکومت دکتر مصدق با او شطرنج بازی میکرد فاصله انداخته بود با تأثر سخن گفته بود،
اما شاه ترجیح داد بختیاری که دست نمیبوسید اما با کار سنجابی در سفر به پاریس و انتشار آن اعلامیهی سه مادهای که سلطنت را غیرقانونی خوانده بود به شدت مخالفت کرده بود که شما حق نداشتی میراث مصدق را در سینی طلا تقدیم خمینی کنی، دولت را تشکیل دهد.
دکتر علی امینی دولتمرد سالخوردهای که در روزهای پایانی شاه تقریباً همه روزه نزد او میرفت در مصاحبهای به نگارنده گفت؛ شاه رفتار سنجابی را نشانهی ضعف و تذبذب میدانست
و با آنکه میدانست بختیار به علت اعدام پدرش سردار فاتح توسط رضاشاه و سالها زندان و فشار، دلخوشی از سلسله پهلوی ندارد اما دریافته بود مرغ توفان میایستد و در مقابل آقای خمینی به هیچ روی تسلیم نخواهد شد.
همینطور او به قانون اساسی مشروطیت همچون صدیقی سخت دلبسته است
بنابراین با خروج او از کشور در برابر آیتالله زانو بر زمین نخواهد زد و دست آقا را نخواهد بوسید.
کابینهی بختیار اگرچه ایدهآل او نبود اما در جمع وزیرانش چهرههای پاکدامن و آزادهای حضور داشتند
که چون احمد میرفندرسکی، دکتر رزمآرا، عباسقلی خان بختیار، محمد مشیری یزدی، دکتر سیروس آموزگار و... در پاکدامنی و وطندوستیشان کسی تردید نداشت.در آن ۳٧روزی که دکتر شاپور بختیار ریاست دولت را بر عهده داشت،
همهی آرزوهائی که احزاب و گروههای سیاسی مخالف و شخصیتهای آزاده خواستار آن بودند مجال تحقق پیدا کرد. مشکل اما آنجا بود که تودهها، با دهانهای باز و چشمهای بسته فریاد میزدند.
و اگر لحظهای چشم میگشودند روی تصویر «مار» تأمل میکردند و کسی به دستهای مردی نمینگریست که واژهی مار را نوشته بود. آن روز که آواز داد «دیکتاتوری نعلین هزار بار وحشتناکتر از دیکتاتوری چکمه خواهد بود.» کسی به عمق این کلام پی نبرد
شما میتوانید نمایندگان خود را به چهارسوی جهان اعزام کنید و دولت متقبل همهی هزینههای شما خواهد شد...
و همزمان نصایح و رهنمودهای مشقفانهی شما را به روی چشم خواهد گذاشت، بیائید و در این لحظات حساس و خطیر، مانع از آن شویم که کشورمان از هم بپاشد و یا یک نظام ارتجاعی و یا یک دولت وابسته روی کار آید؛
آن روز علمای اعلام منهای مرحوم شریعتمداری از وحشت بزرگ یا به کنج حجره پناه بردند و یا با حرفهای بیرنگ و روغن و تهی از همدلی، جانب آقای خمینی را گرفتند.
کسی هم از آنان اعلامیهای بیرون داد که آقای بختیار وقتی میگوید اغلب روحانیون با او هستند منظورشان تقی روحانی و مهندس منصور روحانی و گلوریا روحانی است.
قرار شد با خروج شاه (در آن روز سرد که پهلوی دوم دیگر تلاش نکرد اشکهایش را پنهان کند و سپهبد بدرهای نیز ابا نداشت
از اینکه با یال و کوپال امیری به پای او بیفتد که نروید و محسن پزشکپور نماینده مجلس شورای ملی و پانایرانیست دیر و دور در مجلس فریاد زده بود در کجای تاریخ رهبری یا شبانی در حمله گرگها، رمه را رها میکند و به سفر میرود،)
دکتر شاپور بختیار به پاریس برود. نه چون سید جلال تهرانی که ریاست شورای سلطنت را جلوی در ورودی ویلای محل اقامت آقای خمینی با دست خود قربانی کرده بود تا دست در دست سید احمد خمینی بتواند به حضور «آقا» برسد.
بلکه به عنوان نخستوزیر قانونی ایران، متنی که قرار بود دربارهی این سفر در رادیو تلویزیون قرائت شود تا سه بامداد درآمد و شد بین نخستوزیری و خانهی مرحوم سید محمد بهشتی بود.
دکتر احساس نراقی که حساسیت بختیار را میدانست و آگاه بود دکتر بختیار هرگز نخواهد گفت برای کسب تکلیف به پاریس میروم. سرانجام «برای کسب نظر» را عنوان کرد که طرفین پسندیدند.
فردا گروه همراه نخستوزیر معین شد. مرحوم غلامحسین صالحیار سردبیر اطلاعات گذرنامه نداشت به دستور نخستوزیر یکساعته به او گذرنامه دادند.
ظاهراً آقای خمینی پذیرفته بود بختیار استعفا ندهد. چند ساعت بعد اما ورق برگشت و بعدها آقای ابوالحسن بنیصدر که او نیز سالی بعد هم چون بختیار ناچار از ترک وطن و پذیرش تبعید شد، تاکید کرد در تغییر نظر آیتالله خمینی نقش اساسی داشته است.
اطرافیان آیتالله خمینی میدانستند بختیار با آن شخصیت نافذ و قدرت کلام، امکان دارد سید را راضی کند سه ماه به او وقت دهد تا کشور را آرام کند و زمینه برگزاری یک انتخابات آزاد را فراهم سازد.
بختیار نرفت و چند روز بعد امام آمد.آن روز بزرگترین تیتر در تاریخ مطبوعات همانجائی نشست که چند روز قبل «شاه رفت» در آنجا نشسته بود «امام آمد»، شهر لبریز از شوق و شادی بود، ملتی قلبش را از مهرآباد تا بهشتزهرا فرش زیر پای «امام» کرده بود.
آقا آمد و در اتومبیل بلیزری که محسن رفیقدوست از فرماندهان بعدی سپاه رانندگیش را عهدهدار بود به بهشتزهرا رفت تا توی دهان دولت بزند و بختیار آزاده را «بیابانی» بخواند و مجلس سنا درست کند
(مرحوم مفتح تذکر داد مجلس مؤسسان)..اما آنچه را آن ملیونها عاشق ندیدند و زمانی که نخستوزیر دستور پخش آن را داد اعتصابیهای برق، مانع از تماشای آن شدند،
کلام کوتاهی بود در هواپیمای ارفرانس.صادق قطبزاده که دو سال بعد به امر پدرخواندهاش امام خمینی و حکم محمد محمدی ریشهری اعدام شد در کنار آقا نشسته بود.
خبرنگاری به او گفت از آقا بپرسید احساسشان پس از ۱۵سال دوری از وطن در این لحظه چیست؟
آقا بی آنکه سرش را بلند کند گفت «هیچی»!
ملتی به آمدن او فرزند داده بود، خیابانها را با قلب خود، فرش کرده بود، همهی ایران بوسه بود و آواز، تبعیدی بزرگ باز میگشت اما احساس او به دیدن دوباره وطن و مردمی که به رهبریش برگزیده بودند یک «هیچی» بزرگ بود. بختیار تلخ و افسرده گفت؛ دیدید؟!
نگفته بودم ایشان هیچ نوع مهری به خانهی پدری ندارد!اینرا مردم به مرور درک کردند.
خاصه آن روز که آقا گفته بود اگر در نبرد با صدام بعثی عفلقی کافر ۲۰میلیون نفر هم کشته شود اهمیتی ندارد. کشتگان البته به ۲۰میلیون نرسیدند، اما یک ملیونشان قربانیان جنگ بودند،
چهار ملیون آواره شدند و هزاران تن درد شکنجه و زندان را متحمل شدند.
هیچی بزرگ همچنان بر سر ملت ایران سنگینی میکند