و این همه برای چه؟
برای آن که جوانان دربدر آن مرز پرگهر را با شور و نشاط بکشانند پای صندوقهای رأی و سرآخر با نشان دادن بیلاخی به سترگی البرز آنها را به تمکین از «قانون» فرابخوانند که همانا عبارت باشد از یک جابجائی فراده ملیونی در نتیجۀ همان انتصخابات، توسط مجریان قانون ولایت مطلقۀ فقیه؟ و به راستی مگر دروغ میگویند؟
در سرزمینی که حکم حکومتی در آن حرف آخر را میزند و میزان و فصلالخطاب است، چه فرق میکند که رهبر عیان و آشکار به حذف قبای جمهوریت از تن ولایت فرمان دهد یا زیرزیرکی و در خفا: حرف اوست که قانون است.
این حقیقت را شاید بسیارانی دریافتهباشند از کسانی که هر روز جانشان را کف دستشان میگیرند و خود را آماج گلولۀ تکتیراندازهای بسیجی و سپاهی یا کیسه بکس مزدوران پیراهن سفید میکنند
در میتواند بر همین پاشنه بچرخد. اسلحه هم که هست؛ از اروپا نشد، از روسیه و کره شمالی و چین. از میان همان ده درصد هوادار باز میشود یک ملیون بسیجی را نان داد و مثل سگ هار به جان مردم انداخت. آنها هم نباشند، از فلسطین و لبنان و آفریقا و ونزوئلای پیشوای مادامالعمر چاوز میآورند. کم نخواهند آورد. این را باور کنیم.
به مردم نباید دروغ گفت: کارزار سختی در پیش دارید، اما، کنون به هیچ رو نباید به سمت خشونت بروید. به هیچ رو نباید حتی به سمت برخورد با نیروی انتظامی بروید.
باید عقبنشینی تاکتیکی را یاد بگیرید. شیوههائی را میتوانید به کار بندید که نخست رژیم و دستگاه سرکوب آن را در هم ریزد و آنگاه در نهایت با خلع سلاح بخشهائی از سگان زنجیری رژیم و احتمالا پیوستن بخشهائی از پائینیهای نیروهای نظامی و انتظامی، کار را یکسره خواهید کرد:
هدف شما هم روشن است: نه سوسیالیسم روسی، نه جامعۀ بیطبقۀ توحیدی، نه نظام شاهنشاهی، بلکه احترام گذاشته شدن به همان یک ورقه رأییست که میروید در صفها، زیر آفتاب داغ، ساعتها صبورانه منتظر میمانید تا بیندازیدش توی صندوقهای رأی و فقط میخواهید مطمئن باشید که عوضش نخواهند کرد. این بزرگترین عامل رستگاری نسبی ملتهاست.
هیچ راه دیگری جز این وجود ندارد: اهرم انتخابات آزاد به عنوان تنها سنجۀ بدون آقا بالاسر سپهر سیاست عبارت است از برتری بخشیدن به خرد منطقی در برابر خرد کسبی یا معیشتی در مدیریت کلان اجتماعی که همۀ عرصههای دیگر را نیز شامل میشود در دوران ما تنها یک گونه دموکراسی توانسته است به طور نسبی حاکم شود. آن هم دموکراسی پارلمانیست.
و
جنبش شما منهای آن که سازماندهی ندارد، رهبری ندارد، خودجوش است و..... یک جنبش انقلابیست و دلهای عاملانش را یک فصل مشترک به هم پیوند میدهد: گذر از تباهی چندشانگیز و پلشت حاکمیت عقل کسبی بر عرصۀ مدیریت کلان جامعه. شما در شعار «مرک بر دیکتاتور» همین را میگوئید. آیا آقای موسوی و کروبی هم دلشان از این همه تباهی به هم خورده بود که کاندید انتخابات شدند؟ خدا کند چنین باشد.
دعوای دو طرف اصلی جنگ قدرت در بدنۀ حکومت به مراحلی رسیدهاست که آشتی میانشان ممکن نیست؛ هیچ کس توجه نکرد که رفسنجانی با اعلام موذیانۀ این نکته که خامنهای در مجلس خبرگان اول با ولایت فقیه مخالف بودهاست، جنگ با او را به اوجی بیسابقه بررویاند. و اکنون دیگر، رهبر راهی را طی کرده است که بازگشت از آن برای او ممکن نیست و موسوی و حامی اصلیاش رفسنجانی اگر کوتاه بیایند، بعید نیست که یا ترور شوند و یا بکشندشان به دادگاههای فرمایشی و همان بلائی را سرشان بیارند که سر قطبزاده و اداره کنندگان دفتر منتظری آوردند. رئیس مجلس از شفافسازیهای زائد در مصاحبهها سخن گفت. چنین است. این بازی که تنها برای داغتر کردن تنور انتخابات و رسیدن به مشروعیت دموکراتیک تمامخلقی راه انداخته شد، بیش از آن به سر و روی همۀ طرفهای درگیر پلشتی پاشیده است که بدون قربانی کردن طرف مقابل بتوانند خود را بشویند؛ و شناعت تقلبی که صورت گرفته است آنقدر عظیم است که جز با شطی از خون نخواهند توانست بروبندش.
و اما، گرچه این بسیار مهم است که موسوی و کروبی تا آخر با مردم بمانند؛ اما شما جوانان ایرانی باید یاد بگیرید که بدون آنها هم به راهتان ادامه دهید. شما باید به سمت آن بروید که خرگاه این جنبش را بیرون حیاط تنگ جمهوری اسلامی و یادگارهای حضرت امام بر پا کنید. خدا کند آنها هم بمانند.
ما باید این را تکرار کنیم که قصدمان انتقامگیری نیست. آن جوانها با هر تعبیر و تفسیر و تب و تابی در یک چیز مشترک بودند: سر در راه آبادی و آزادی میهن و مهر به میهن گذاشتند. هر گونهای ازانتقامگیری خلاف هدفهای متعالی و عرفانی آنهاست. ما یاد گرفتهایم که از خشونت تنها خشونت میزاید؛ و میبینیم که جوانهای شورشیمان پلیسهای مجروح را هم تیمار میکنند.
نخست این که پیشنهادی به خود رژیم بدهیم که اگر قبول کند آبرویش هزار بار برود و اگر نکند صدهزار بار:
کروبی هم این پیشنهاد را تکرار کردهاست: رژیم اجازه و تضمین دهد که رأی دهندگان به احمدینژاد یک روز و روز دیگر رأی دهندگان به سه کاندید دیگر راهپیمائی کنند. امیدوارم که دیگران نیز این پیشنهاد را به نام خود آوازه دهند و بدلش کنند به خواست همگانی. به جای دو روز میتواند هر دو راهپیمائی در یک روز صورت گیرد: هشت صبح تا ظهر. رأی دهندگان به موسوی و کروبی و رضائی (به تفکیک صفوف) و 4 بعد از ظهر تا 8 شب، رأی دهندگان به احمدینژاد. بر این تقدم و تأخر از آن پافشاری میکنم که اگر رأی دهندگان به احمدینژاد صبح راهپیمائی کنند و حضورشان آبروبرانه باشد، شلوغش خواهند کرد و نخواهند گذاشت دیگر رأیدهندگان به خیابان بیایند. در همۀ مراکز شهرستانها و استانها، در مسیری مشخص، شناسنامۀ مهر شده در دست. یک روز جمعه که کسی هم از کار و کاسبی نیفتد که رهبر معظم دلش بسوزد و فرمان کشتار بدهد. به شرط آن که همۀ خبرنگاران ایرانی و خارجی برای فیلمبرداری و گزارش این راهپیمائیها آزاد گذاشته شوند. تا سیهرویتر شود هر که در او غش باشد.
و من دو پیشنهاد دیگرم را هم تکرار میکنم: ما نیاز به شهید نداریم. جوانهایمان سرمایههای آن سرزمین هستند. تظاهرات را پراکنده و سرتاسری کنید. به جای شال یا پوشش سبز یک شاخه گل یا یک سرشاخه در دست بگیرید. با نیروی نظامی و انتظامی درگیر نشوید. به محض این که سر میرسند پراکنده شوید و، البته، قرار تجمع بعدی را قبل از هر کاری بگذارید. نقاطی را انتخاب کنید که درروهای متعدد داشته باشند. نگهبان بگذارید که خبرتان کنند. ده دقیقه شعار دهیِ چند ده یا چند صد نفره و بعد پراکنده شدن و تجمع در نقطهای دیگر. به جای یک تظاهرات چند هزار نفرۀ متمرکز، صدها جا تظاهرات مواج برپا کنید. کم کم استعدادهای رهبری را خواهید شناخت. در یک تظاهرات چند ده هزار نفره اصلا استعدادهای رهبری گم میشوند؛ در گروههای کوچک اما، خودشان را فورا نشان میدهند. بدون حسادت، بر مبنای استعدادها و توانائیها تقسیم کار کنید: هستههای سه تا پنج نفره تشکیل دهید؛ گروهانهای نه تا پانزده نفره، گردانهای 90 و هنگهای 900 نفره، اما فعلا بالاتر از این نروید. با هم شور کنید؛ بحث کنید. عقلهاتان را روی هم بگذارید؛ ولی فرماندهی عملیاتی را به یک نفر بدهید. به آن کس که از همه بهتر میتواند کار کند. از میان همانها، بعداً رهبران نظامی انقلاب سر برخواهند کرد. آنهائی که در این بخش عقب میمانند، نگران نباشند؛ ای بسا که آنها بعدها فرماندهان اقتصادی جامعه شوند.
از اللهُاکبر و مرگ بر دیکتاتور گفتن شبانه کوتاه نیائید. این «اللهُاکبر» هم یعنی مرگ بر دیکتاتور: درست هم هست، اگر خدائی، گو خدای اسپینوزا، این جهان را هستی و روح بخشیده، پس او از همه بزرگتر است. حتی از آقای خدامنهای و سوگلی زیبارو و زیباخویش احمدینژاد. اگر خانهها را نشانگذاری میکنند، راهش این است که همۀ خانهها را نشان بگذارید، سرتاسری؛ بگذارید این افتخار نصیب همۀ خانهها شود.
و از همه مهمتر: روزهای جمعه، درست همانند شرکت کنندگان در نماز جمعه، لباس بپوشید و بروید به تماشای نماز جمعه، به احترام نمازگزاران کاملا ساکت باشید که آنها بتوانند در سکوت و با تمرکز پشت سر امامجمعههای حتما عادلشان که منصوبین ولی فقیه باآبروی مسلمین جهاناند، با خدا راز و نیاز گروهی کنند. شما صبور و آرام، بدون هیچ شعاردهی و تظاهراتی کنارشان بایستید و سیر دل تماشایشان کنید؛ فقط حرکات رکوع و سجود را با آنها تکرار نکنید. زنها در کنار صفوف نمازگزاران زن و مردها کنار نمازگزاران مرد؛ حساب کنید که چه میشود اگر در ازای هر نمازگزار هزار تماشاچی جمع شده باشد. چه زیبا خواهد شد! بعد از نماز جمعه هم قاطی نمازگزاران محوطه را ترک کنید و بروید سرکارهای دیگرتان؛ یعنی تظاهرات مواج سبز با سرشاخههای سبز در دستانتان، در هزار گوشۀ شهر.
غیر از این پیشنهاد بسیار زیبائی هم که تکرارش میکنم: همان هنگام که جوانها به تظاهرات مواج سرگرمند؛ برای آن که حواس مأموران سرکوب از آنها منحرف شود، بزرگترها به همراه بچهها هجوم ببرند به بازار شهر، مثلا دارند میروند خرید کنند.
بزرگترها!
بروید. سبد هم یادتان نرود. بروید و با هم خوش و بش کنان توی بازار بایستید. نه شعار بدهید نه پارچۀ سبز دست بگیرید (سبزی خوردن اشکال ندارد؛ نان برشته هم بد نیست؛ چند تربچه نقلی هم چاشنیاش کنید.) علامت پیروزی هم ندهید. بازار را بلوکه کنید. بایستید و غیر از سبزیخوردن و نان چیزی نخرید. میتوانید خرت و پرتی هم در سبد بگذارید که حضورتان طبیعیتر جلوه کند. بازارها قفل خواهند شد. ناچار خواهند شد ببندند. هیچ کارتان هم نمیتوانند بکنند. چون شما کاری نمیکنید. رفتهاید خرید.
و حرف هیچ کس را هم سرسری قبول نکنید. زیر و بالایش را بسنجید. فقط به یاد داشته باشید که میهن به زندۀ شما بیشتر از مردهتان نیاز دارد. وگرنه به تجربه میگویم، سرنوشتهای خیلی بدتری از مرگ با گلوله هم وجود دارد. هیچ کداممان هم که نیامدهایم اجارهنشین ابدی این سرای سپنج باشیم: «ز مادر همه مرگ را زادهایم.». و پس بهتر است آزاده و آزاد بمیریم.
و بنا بر این،
زنده باد آزادی.
سناریوی وزارت اطلاعات را در بارۀ ماجرای قتل ندا به موذیانهترین شکلی زمینهسازی منطقی کند. پشت این نام مستعار، به گمان من یک مأمور کارکشتۀ وزارت اطلاعات میتواند خپیده باشد. اگر هم نیست احمق است که بدون مواجب دارد خدمت میکند. این سخن که ندا نه سر پیاز و نه ته پیاز بوده، نه مبارز بوده و نه در تظاهرات بودهاست و تازه در یک کوچۀ فرعی کشته شده و آنگاه ظرح موذیانۀ این پرسش که آن دوربین به دست از کجا سر بزنگاه پیدایش شد؟ و......
ببین نارفیق!
یک گروه چند نفره که میروند برای شرکت در یک تظاهرات، ابتدا به ساکن که وارد جمعیت تظاهر کننده نمیشوند. ماشینشان را باید جائی پارک کنند. قبل از آن دوری میزنند. بالا و پائین را نگاهی میاندازند. حتما یک دوربین ویدیوئی هم یکیشان با خودش برداشته است؛ آماده به کار. فیلم را یک بار دیگر نگاه کنید؛ فیلم از لحظۀ تیرخوردن ندا آغاز نمیشود. از فریاد سوختم ندا که در گزارشها به عنوان آخرین جملۀ او گزارش شده است، خبری نیست. فیلم از لحظهای آغاز میشود که ندا دارد به پشت میافتد و دو نفر بازوهایش را میگیرند و آرام روی زمین میخوابانندش. این باید حدود پنج تا ده ثانیه پس از اصابت تیر بودهباشد و پنج ثانیه برای آن کس که دوربینی همراه دارد، برای راهانداختن و نشانه رفتنش کافی کافیست.
ندا «رفیق» نبود. اصلاً «مبارز» هم نبود. اصلاً «سیاسی» هم نبود. اما در تمامیت وجودش، حکم مرگ دیکتاتور بود. ندا زن بود و یک زن آزاده و شاد هم بود. با همان کفش اسپورت و شلوار جین و پیراهن کوتاه و روسری کوتاهترش. در زنانگی آزادش. ندا دشمن خونی دیکتاتور بود و جمهوری اسلامی هم تا هست دشمن خونی هر ندا و این آقا مجتبی ثروت و مکنت و سطوت و قدرت را با نکبت یکجا جمع کرده دارند و یکجا میخواهند. مبارکشان باد: مرد یک ملیارد و ششصد ملیون دلاری. این است نتیجه و نتاج ولایت مطلقۀ فقیه و البته تا ایشان بتواند پس از پدر بزرگوارش رهبر شود، ندا و نداها باید یا برگردند زیر حجاب یا در خون خود بغلطند. و شعار این زنان این است: «میمیریم. ذلت نمیپذیریم!»
این را هم بیافزایم: اندکی کمکهای اولیه یاد بگیرید. ندا را باید فوراً به سهرخ دمر میخواباندند. طوری که دهان و بینیاش مایل به زیر قرار بگیرد. به احتمال زیاد تیر نه به قلب که به ریهاش اصابت کرده بود یا معدهاش. آن فوران خون از دهان و بینی یا از ریه است یا معده. در اینجور مواقع پیش از هر چیز، باید مجروح را به کنار (نیم دمر) خواباند که خون یا اخلاط از دهان و بینیاش بیرون بریزند و خفهاش نکنند. اینها را میشود از اینترنت هم یاد گرفت.
یاد بگیرید که چگونه میشود یک شاهرک پاره شده را پانسمان کرد. چطور میشود استخوان شکسته را موقتا بست. یک خونریزی شدید را با فشردن نقطهای در کشالۀ ران یا زیر بقل متوقف کرد و... من به اکراه رفتم یک دوره دیدم به خاطر بازپس گرفتن گواهینامۀ رانندگیام. اما دیدم وای! چقدر ما در اینجور مواقع نابلدیم.
کاش متخصصین کمکهای اولیه که تصویرهای لازم را هم در اختیار دارند. در سایتهای اینترنتی همۀ آموزشهای لازم را ارائه دهند.
یادمان باشد:
نومیدان را معادی مقدر نیست. پیروز باشید